خاطره ای که بیانش عجیب به دلم نشست...
اقای رییس جمهور توی این پنج شش سال درخدمت شما خاطره های زیادی داشتم الان که جوان ترین خبرنگار صحبت کرد یاد نخستین سفرم با شما افتادم اجازه دارم نقل کنم
احمدی نژاد نگاهی کرد و با لبخندی خاص گفت..فرمان دست شماست بفرمایید.
گفتم..نخستین سفر شما بعد از رای اعتماد وزیران در شهریور ۸۴ به بم بود که به صورت غیرمنتظره انجام شد همه رفتیم ترمینال ۴ پروازهای داخلی مهراباد شما هم بدون هیچ تشریفاتی از میان مردم عادی اومدید و سوار هواپیمای عادی اسمان شدید برای همه ما چنین فضایی تازگی داشت و لذت بخش بود...
به بم که رسیدیم با اون شور و حال جوانی ام سریع اومدم پای پلکان تا نخستین مصاحبه رو با شما بگیرم و به خبر ۲۱ برسونم چند با سوال کردم که هدف از این سفر برنامه ریزی نشده چیه جواب ندادید و یکدفه از کوره دررفتید.." بابا بگذار به کارمون برسیم اومدیم کار کنیم " ....
بعنوان یک جوان خورد توی ذوقم.. رفتیم در شهر بم تا یک و نیم شب یکسره کار کردید جوری که برای همه ما تازگی داشت هرجا می رسیدید به دقت به حرف ها و درددلهای مردم گوش می دادید... دستور می دادید... مسائل فنی رو بررسی می کردید... بعد از چند سال اینجور کارکردن برای ما هم خیلی لذت داشت کم کم مزه این جور با دل و جان کار کردن جای اون تلخی برخورد شما رو گرفت حتی یادم هست که نیمه شب هم رفتید بازدید نامحسوس اما ما رو نبردید...
اخر سفر با اینکه لذت کارو تلاش صادقانه شما برای مردم مستضعف بم اون تلخی رو کاملا از بین برده بود قبل از مصاحبه صدایم زدید که مثلا از دلم بیرون بیاورید.."حالا فهمیدی برای چی اومده بودیم ... و خنده ای از سرتواضع و مهربانی .."
عجب روزهای لذت بخشی بود ...
خیلی به دلم نشست انگار همه ان چیزی را که می خواستم با این خاطره گفته بودم...
همیشه در فکر این بودم که برخی اتفاقات حرفه ای ونظرات خود را که نمی توان هر جا و به هر صورت بیان کرد به شرطی که در خدمت منافع ملی باشد بیان کنم واین فرصت با راه اندازی وبلاگ شخصی ام فراهم شده است .