دوشنبه هفته پیش افطارمهمان بروبچه های نیمروز و دوستان بسیار عزیز و خوبم علی زاهدی و حامد جواد زاده بودیم دیدم موبایلم چندبارزنگ خورده و قطع شده و من هم متوجه نشدم اخه اونجا بد انتن می داد بالاخره یک اس ام اسی اومد که فلانی هستم از ریاست جمهوری و کار فوری دارم به علی گفتم ..حاج علی بعد از حدود یک سال و اندی اقایون ریاست جمهوری یادم کردند چی کار دارند...؟ چند وقتی هست که مارو با اینها کاری نیست... خلاصه زنگ زدم و معلوم شد دنبال اینند که اجرای برنامه تقدیر رییس جمهور از خبرنگاران رو برعهده بگیرم ... شک داشتم و واقعا هم کار داشتم وخیلی دیرهم گفته بودند گفتم یه نیم ساعت دیگه می گم خدمتتون اما توی همین فاصله سید میرحسینی ازدوستان خوبم در نهاد زنگ زد و باز اصرار کرد و من هم نتونستم نه بگم خلاصه رفتم... بعد از قرائت قران فرمان اجرا رو دستم گرفتم و توی مرحله اول باید چند تن از نمایندگان خبرنگارها رو دعوت می کرد قبل از هر اعلام هم سعی می کردم مطلبی بگم و به اصطلاح خشک و خالی نباشه رسید به صحبتهای جوان ترین خبرنگار بعد از صحبتهای او باید نفر بعدی رو معرفی می کردم اما خاطره ای اومد درذهنم خیلی با خودم درگیرشدم که بگم یا نگم رفتم پشت تریبون و شروع کردم ..

اقای رییس جمهور توی این پنج شش سال درخدمت شما خاطره های زیادی داشتم الان که جوان ترین خبرنگار صحبت کرد یاد نخستین سفرم با شما افتادم اجازه دارم نقل کنم

احمدی نژاد نگاهی کرد و با لبخندی خاص گفت..فرمان دست شماست بفرمایید.

گفتم..نخستین سفر شما بعد از رای اعتماد وزیران در شهریور ۸۴ به بم بود که به صورت غیرمنتظره انجام شد همه رفتیم ترمینال ۴ پروازهای داخلی مهراباد شما هم بدون هیچ تشریفاتی از میان مردم عادی اومدید و سوار هواپیمای عادی اسمان شدید برای همه ما چنین فضایی تازگی داشت و لذت بخش بود...

به بم که رسیدیم با اون شور و حال جوانی ام سریع اومدم پای پلکان تا نخستین مصاحبه رو با شما بگیرم و به خبر ۲۱ برسونم چند با سوال کردم که هدف از این سفر برنامه ریزی نشده چیه جواب ندادید و یکدفه از کوره دررفتید.." بابا بگذار به کارمون برسیم اومدیم کار کنیم "  ....

بعنوان یک جوان خورد توی ذوقم.. رفتیم در شهر بم تا یک و نیم شب یکسره کار کردید جوری که برای همه ما تازگی داشت هرجا می رسیدید به دقت به حرف ها و درددلهای مردم گوش می دادید... دستور می دادید... مسائل فنی رو بررسی می کردید... بعد از چند سال اینجور کارکردن برای ما هم خیلی لذت داشت کم کم مزه این جور با دل و جان کار کردن جای اون تلخی برخورد شما رو گرفت حتی یادم هست که نیمه شب هم رفتید بازدید نامحسوس اما ما رو نبردید...

اخر سفر با اینکه لذت کارو تلاش صادقانه شما برای مردم مستضعف بم اون تلخی رو کاملا از بین برده بود قبل از مصاحبه صدایم زدید که مثلا از دلم بیرون بیاورید.."حالا فهمیدی برای چی اومده بودیم ... و خنده ای از سرتواضع و مهربانی .."

عجب روزهای لذت بخشی بود ...

خیلی به دلم نشست انگار همه ان چیزی را که می خواستم با این خاطره گفته بودم...