بالاخره اومد...
سال پیش و همزمان با ایام ولادت امام الرئوف که به مشهد رفته بودیم برای نخستین بار حسش کردیم باورمون نمی شد اما واقعیت داشت به لطف خداوند متعال و عنایات اقا امام رضا(ع) داشت جمع دونفرمون سه نفره می شد/ از اون موقع نه ماه گذشت نه ماهی که همه زحمت و سختی اش به دوش همسر عزیز و مهربانم بود و با غیبت های مکررم درخانه و مشغله کاری فراوانم صبورانه کنار امد و با حلم و بردباری خاص خودش و به لطف خدا هم فرزندی سالم و پرنور برایمان پرورش داد و هم ستونی استوار درکنارم بود و در همه زمینه ها یاری ام داد .
ساعت هشت و پنجاه سه دقیقه چهارشنبه ۱۷ تیر۸۸ بهار زندگی من و همسرم پا به عرصه وجود گذاشت و همه خانواده رو خوشحال کرد...

حس غریبی است پدرشدن ازطرفی از خوشحالی در پوست خودت نمی گنجی و از طرف دیگر بار سنگین مسئولیت رو عجیب روی دوشت حس می کنی خدایا مثل همیشه که لطفت شامل حالم شده یاری ام کن تا این بار سنگین رو به بهترین شکل بدوش کشم و به کمک یار همیشگی ام فرزندی صالح تربیت کنیم.
بعد از اینکه اذان و اقامه رو هم درگوش بهار خانم گل خوندم این دعا رو از ته دل به زبان جاری ساختم..خدایا دخترم رو به واقع عاشق اهل بیت قرار ده و او رو به کنیزی حضرت زهرا(س) لایق بگردان.
امین یا رب العالمین
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۸/۰۴/۲۱ ساعت 13:4 توسط محمدحسين رنجبران
|
همیشه در فکر این بودم که برخی اتفاقات حرفه ای ونظرات خود را که نمی توان هر جا و به هر صورت بیان کرد به شرطی که در خدمت منافع ملی باشد بیان کنم واین فرصت با راه اندازی وبلاگ شخصی ام فراهم شده است .