ای کاش حاجی می ماندم و قدر می دانستم ای کاش ...
پارسال همين موقع ها بود که تازه از سفر عربستان براي حضور در اجلاس سران اوپک برگشته بودم و به واقع موقع بلند شدن هواپيما از فرودگاه رياض عجيب دلم گرفته بود، گفتم تا اينجا اومديم و برغم دعوت ملک عبدالله براي زيارت عمره داريم بدون هيچ حاصل معنوي از سرزمين حجاز برمي گرديم، توي اين سفر من و حميد خوئيني ها از خبرگزاري مهر باهم بوديم حميد هم خيلي حالش گرفته شده بود اما بهر حال بايد برمي گشتيم و قسمت نبود بريم زيارت ،حدود يک هفته ده روزي از بازگشتمون مي گذشت که يک روز يکي از مديرانمون از من سئوال کرد ..((اقاي احمدي نژاد مي خواد بره حج تمتع ؟)) گفتم ..((نه ،فکر نمي کنم چيزي هم نشنيدم.))
گفت..((مثل اينکه ملک عبدالله دعوتش کرده ،پيگيري کن ببين صحت داره يا نه ؟))
از بروبچه هاي رياست جمهوري پرسيدم اما تکذيب کردند گفتند تا اونجا که ميدونيم چنين چيزي نيست!
دقيقا روز بعدش مصاحبه مطبوعاتي رييس جمهور بود با خبرنگاران داخلي و خارجي ،حميد خوئيني ها رفت پشت تريبون من داشتم توي سازمان مصاحبه رو پياده مي کردم ازسفر حج تمتع پرسيد..((ايا اين خبردرسته که پادشاه عربستان شما رو به حج تمتع امسال دعوت کرده و ايا شما شرکت مي کنيد؟))
با پيش زمينه خبري که داشتم گفتم حتما الان تکذيب مي کنه اما درعين ناباوري تلويحا تاييد کرد و به حميد هم گفت اگر پسر خوبي باشي شمارو هم مي بريم همون جا گفتم من که تازه سفر رفتم و مطمئنا توي اين سفر نيستم اما هرکي قسمتش بشه خوشا به سعادتش.
چند دقيقه از مصاحبه نگذشته بود که کامران اومدم سراغم و گفت..:خوش به سعادت کسي که قسمتش باشه
از اون ساعت به بعد اين اشتياق کامران رو که ديدم و چون خودم هم يکبار زيارت عمره نصيبم شده بود خيلي ارزو کردم که اين سفر قسمت کامران بشه .
زمزمه هايي شنيدم که نوبت سفر بعد از مدت ها به اسم کامران خورده اما غبطه هم خوردم، حدود چهار ساعت بعد همراهم زنگ خورد جعفر بهداد معاون سابق ارتباطات دفتر رييس جمهور بود که اتفاقا سر يک موضوعي باهاش چند روز قبلش بحثم شده بود با يک لحن خاصي گفت..((همش که نميشه پشت تلفن باهم حرفهاي تلخ بزنيم مي خوام يک خبر خوش بهت بدم))
گفتم ..(( چه خبر شده خيره ؟))
گفت..(( براي سفر حج همراه رييس جمهور انتخاب شدي کلا پنج خبرنگاريد يکي از اونها هم شما هستي ، بغض زير گلوم رو گرفت موندم چي بگم گفتم ..(( اين سفر از لحاظ کاري نوبت من نيست تازه سفر بودم و بعدش هم اينکه بايد با مسئولانم در ميان بگذاري اونها بايد تصميم بگيرند))
گفت.. (( اين کاملا زيارتي و به دعوت رييس جمهوره و کاري به حساب نمياد در ضمن همين الان هم با مسئولان واحدمرکزي خبر صحبت مي کنم))
نمي دونستم چي بگم اما اصلا باورم نمي شد پيش خودم هم مي گفتم احتمال زياد مسئولان ما قبول نمي کنند اما فرداي اون روز بهمون اعلام کردند که من ، کامران نجف زاده و حاج کاظم روحاني نژاد مدارکمون رو تحويل رياست جمهوري بديم حميد خوئيني ها هم قرعه به نامش افتاده بود همون همسفرم در اجلاس اوپک که او هم عجيب اون موقع دلش گرفته بود که چرا به زيارت خانه خدا نرفته غافل از اين که قراره خدا يک دعوت حسابي ازش بکنه...
در اين ميون ماجراي رسول صاحبي فر تصويربردار عزيزمون کاملا فرق مي کرد تا روز اخر از صداوسيما هيچ فردي دعوت نشده بود تا اين سفر رو تصويربگيره خيلي هم مسئولان ما تلاش کردند تا اين کار انجام بشه اما نشد روز اخر رييس و استاد بزرگوارم گفت يک پيگيري ديگه بکن ببين کار به کجا مي رسه باز هم تلفني تلاش کردم اما نتيجه اي نداشت براي همين رفتم يک دوربين کوچک از هماهنگي فيلم و خبر گرفتم تا خودم تصوير بگيرم داشتم اماده مي شدم براي رفتن کامران ازم پرسيد حسين اي کاش رسول صاحبي فر باهامون مي امد چون سالهاي اخر خدمتشه و تا حالا هم سفر حج قسمتش نشده خيلي هم اين روزها دلش هواي اونجا رو داره ...
گفتم کامران جان هرچي تلاش کرديم نشد، حدود ساعت هفت شب بود رفتم با يکي از مديران معاونت سياسي خداحافظي کنم که تلفنم زنگ خورد مجتبي سروش پور رياست جمهوري بود فقط شنيدم که گفت..زود باش بگو تصوير بردارتون با پاسپورتش بره سفارت عربستان .گفتم باشه اما چطوري ممکنه فردا ساعت هفت صبح پروازه !گفت ..فقط زود باش ...
زنگ زدم پيغام رو رسوندم بدون اينکه بپرسم اسم چه کسي رد شده ،نيم ساعت بعد رفتم دفتر رييس ديدم حاجي از اين موضوع خوشحاله فقط کمي نگرانه ،گفتم ..اعلام کرديد حاج اقا ،گفت..اره ولي صاحبي فر رو پيدا نکردن منتظرم، تو همين لحظه بود که تلفنش زنگ خورد و گفتن رسول رو پيدا کردن همون لحظه حرف کامران اومدم توي ذهنم واقعا خدا اين سفر رو خودش بايد بطلبه ...
اومدم هماهنگي ديدم رسول داره با اشک شوق وسايلش رو جمع مي کنه بهش گفتم فقط زود باش و با من هم مرتب تماس بگير.
شب باروني بود رسول سريع رفت سفارت شايد اون شب نزديک به ده بار با من تماس گرفت چون اول کنسول عربستان مهر ويزاي او رو درپاسپورتش زده بود اما بدليل اينکه اسمش از ليست وزارت خارجه جا افتاده بود ويزا رو باطل مي کنه و ديگه هم راضي نميشه اين کار رو انجام بده بهر کجا که ميتونستم حتي تا دفتر وزير زنگ زدم اما نشد بهم گفتن به رسول بگم صبح فردا يعني موقع سفر پاسپورت بدست بياد پاويون جمهوري فرودگاه مهراباد گفتم ..مگه ميشه اونجا کارش درست بشه گفتن حالا بگو بياد ... بهش گفتم .. رسول جان فردا صبح بيا فرودگاه ببينيم قسمتت چي ميشه
رسول صبح اومد فرودگاه و بدون ويزا کارت پرواز گرفت و سوار شد و در مدينه کار ويزاش جور شد اين فقط معني اش اينه که خدا رسول رو طلبيده بود و لاغير..

بگذريم، خيلي حرفها و بي محبتي ها پيش از سفر از برخي ها شنيدم و دلم گرفتم اما رييس و استاد بزرگوارم با همه ناراحتي که از روش کار رياست جمهوري براي دعوت از خبرنگاران داشت و معتقد بود بايد رياست جمهوري اين کار را به خود مسئولان خبرگزاري هاي مدعو واگذار کنه تا براساس نوبت سفرخبرنگاران خود عمل کنند، يک جمله ماندگار گفت..((قصه حج فرق مي کنه مطمئنا طلبيده شديد قسمتتون بوده فقط مارو فراموش نکنيد و ... ديگه مي شد چشم هاي خيس او رو ديد...))
خلاصه عازم سفري شديم که اصلا امادگي اون رو نداشتيم از اول صبح از خونه بيرون زديم به سمت فرودگاه انگار اسمون هم بدجوري دلش مثل ما مي زد هم شوق داشت و هم غم يکسره مي گريست شايد هم خدا داشت باران رحمتش رو براي ما يا بهتر بگم من گنهکار بر زمين جاري مي کرد حتي فرصت نداشتم با دوستان و اشنايان خداحافظي کنم با همشون تلفني خداحافظي کردم يا اينکه پيامکي فرستادم توي پاويون جمهوري نشسته بودم که اميرحسين راسخ يکي از گوينده هاي خوبمون بهم زنگ زد فقط يادم او گفت و من گريه کردم روضه نمي خوند فقط حرف مي زد اما هر جمله اش روضه اي بود براي خودش، يک مقدار روشنم کرد به کجا مي روم لحظه به لحظه فشاري خاص بر شانه هايم حس مي کردم سنگيني سفر برام اسان نبود هم خوشحال بودم که چنين توفيقي نصيبم شده و هم پر از دلهره و اضطراب که ايا مي توانم از پس اين سفر معنوي بزرگ برايم يا نه ؟ اين دلهره از زمان احرام بستن به اوج خود رسيد انگار قلبم مي خواست به دهانم بيايد اما خدا همانطور که دستم را با بزرگواري گرفت و به جايي برد که شايد فکرش را نمي کردم کمکم هم کرد تا اعمال را به جاي بياورم اما اي کاش مي توانستم و از توشه اين سفر ان طور که بايد محاظت مي کردم که متاسفانه ان طور که بايد از پس اين کار برنيامدم .
چند کلام ديگر هم بگويم.. همه حج به کنار و صحراي عرفاتش به کنار جايي که جاي غريبي است انگار در صحراي محشري ،همه جا سپيد است همه از هرکجا به يک رنگ درامده اند دلهاي جاي ديگر است و اشک ها جاري و چشم ها منتظر اما حجابي که خودمان درست کرده ايم نمي گذارد ان کسي را که بايد، ببينيم.
در مشعر جايي که سنگ جمع مي کني بيشتر حس مي کني که هر که باشي باز هم هيچ نيستي چه احمدي نژاد رييس جمهور باشي چه متکي وزير خارجه چه حسين رنجبران خبرنگار و چه ابدارچي نهاد رياست جمهوري بايد در تاريکي شب زانو بزني و سنگ ريزه جمع کني تا فردا از طلوع افتاب جمرات را رمي کني و شيطانهاي نمادين را سنگ بزني اي کاش اين حال و هوا هميشه در وجودمان باشدو هرلحظه در مقابل شيطان مسلح باشيم اي کاش ... اي کاش...

همیشه در فکر این بودم که برخی اتفاقات حرفه ای ونظرات خود را که نمی توان هر جا و به هر صورت بیان کرد به شرطی که در خدمت منافع ملی باشد بیان کنم واین فرصت با راه اندازی وبلاگ شخصی ام فراهم شده است .